بیشتر از یک هفتست که برگشتی ..دو روزه اول از خوشحالی میخواستم یه جوری بغلت کنم که استخونات بشکنه اما الان اروم ترم همه چیز خیلی بهتره ...
وقتی بهم زنگ زدی و گفتی ازم ناراحتی و اخرش نگفتی چرا حالم خیلی بد شد ..و هنوزم استرس اون روز رو به دوش میکشم.. حتی شاید این احساس تا چندین ماه بمونه ..همیشه همینه سوالای بی جواب تو مغزم خیلی بزرگ میشه.. البته فکر کنم خیلی از ادما همین جورین.. فیفی جان دلم بد جوری گرفت امروز وقتی گفتی شوهر خالت گفت میتونی همراش بری باکو ..اون لحظه نمیدونم چرا از دهنم یکهو پرید که نه نرو ولی واقعا دوباره نمیتونم .نمیدونم چقدر دیگه زمان میخواد تا دوباره بتونم نبودنت رو تحمل کنم اما فعلا واقعا اون همه حجم استرس رو کجایه دلم بزارم..ولی کی قراره این وابستگیم بهت کم شه ؟تا جایی که بشه بدون تو هم نفس کشید.. و به در و دیوار چنگ نزد و انقدر گریه نکرد که نتونی کلید در خونه رو پیدا کنی دوست من باش تا جایکه زندم باش❤البته فکر نکنم زیاد طول بکشه,..