دلم گرفته خیلی هم گرفته ..اینو همیشه میگم دیگه تکراری شده..این دختره احمقم که میدونه رو اعصابمه اومده جلوم نشسته ..دلم میخواد خفش کنم ..راستی یه دوستی دارم خیلی باهاش خوبم شایدم فقط خوبم یک ساله که دوستمه ..اما این دفعه ها شنیدم که پیش یکی از دوستای مشترک گفته دوستم داره چیکار کنم نه میتونم دیگه باهاش دوست نباشم هم دلم نمیاد بهش بگم دوست ندارم و یکی دیگه رو دوست دارم که الان چندین ساله تو زندگیم نیست ..این اواخر خیلی بهم گیر میده که بریم بیرون و منم خسته شدم از پیچوندن..چیکارش کنم جرج؟ چیکارش کنم؟ ..تو هم که هیچ وقت نیستی هیچوقت اصلا انگار از اول نبودی..
حالم از این دختره که میره پشت سرم با بهترین دوستم با این که میدونه حرفاش به گوشم میرسه حرف میزنه و فرداش میاد خونمون بهم میخوره...
چند وقته چیزی نمینویسم البته معمولا خوب میشم.. ولی الان میترسم.. البته همیشه میترسیدم از این که یه روز بیدار شم و ببینم توانایی نوشتنم شده خاطره نویسی. اون روز باید چیکار کنم؟ خودم رو بکشم ؟یا برم یه جایی و این چهریه اشفته رو به هیچکس نشون ندم! .دارم سعی میکنم کتاب بخونم کافکارو از تو قفسه اوردم بیرون و اون داستان کوتاه هایی رو که نخوندم رو میخونم اما، انگار نه انگار یه روزی چیزی مینوشتم الان کاملا درک میکنم بقیه رو وقتی انشا هم نمیتونن بنویسن..
این ایلتس هم دیگه شورش رو در اورده از این سخت تر نمیشه..