زیاد خوشم نمیاد بگم چی احساس میکنم ..ولی چند وقت پیش به یه بنده خدایی گفتم.. اونم تصمیم گرفت بهم کمک کنه بدون این که بدونم که مثلا بتونه افسردگی احمقانم رو درمان کنه و نتیجه تلاشش،بردن من به یکی از این شرکت هایه نتورکی بود که جز فشار عصبی چیزی برام نداره..
پ.ن:چقدر خوبه که هیچ اشنایی اینجا رو نمیخونه
پ.ن:نباید به هیچ بشری گفت چی احساس میکنی چون یا فقط قضاوت میکنن یا مدام میگن میدونم میدونم در صورتی هیچ کدوم هیچی نمیدون
ساعت دقیقا یکه نه یکم اینور، نه یکم اونور. رویه تختم که جاشو تغییر دادم دراز کشیدم و فکر میکنم که چرا هیچ وقت زندگیم تغییر نکرد انگار همه چیز همون جوریه درست مثل 8 سال پیش همینجور ارزوهایی که با محیط اطرافم هیچ تفاهمی نداشتن و تو ،تو همچنان هفت ساله که احمقانه تو وجودم نبض دار میزنی ..