فائقه سه روزه که رفتی و من مثل یه جنازه شدم ..میدونم باید از یک جایی شروع میکردی میدونم باید یه روز میرفتی اما قلبم عین احمقا میزنه تپش قلب عجیب غریب و ناخوشایندی که هر لحظه بد تر و بدتر میشه ..خوابایی که شروع خوبی دارن و با کابوس تموم میشن و وقتی تو رختخواب بیدار میشم صورتم خیس اشک میشه ..فائقه من عادت ندارم نوشته هامو با dear faeghe شروع کنم و بیشتر نوشته هام با dear george شروع میشد اما خب الان دیگه مجبورم انگار مجبورم برایه تمام کسانی که دوست دارم و بهشون وابسته میشم یه دفتر درست کنم اگه همینجوری پیش بره مجبورم یه کتابخونه از درد و دلام بنویسم ..
انقدر گریه کردم این چند وقت که حتی خودمم نمیدونستم این توانایی رو دارم ..
امیدوارم این هفته تموم نشه چون میدونم وقتی بیای و بخوای برایه بار دوم بری دیگه تموم میشم..
سه روزه درست حسابی چیزی نخوردم فقط اونقدری که بیهوش نشم..
دیروز تو راه برگشت به حدی حالم بد بود که چهار راه نواب فکر کردم میفتم و یکی باید زنگ بزنه به خانوادم..
نمیتونم جایی برم نمیتونم چیزی بخورم از در خونه که بیرون میام خاطراتت هجوم میارن تو سرم..
امیدوارم بهت خوش بگزره امیدوارم لحظه هایه خوبی داشته باشی امیدوارم فراموشم نکنی ..و امیدوارم زودتر بمیرم هرچند کار ضعیف هاست..اما دیگه از صبر کردن خسته شدم برایه هر چیزی حتی برایه تو..