Another lemon tree

دل نوشته و داستان های کوچیکم

Another lemon tree

دل نوشته و داستان های کوچیکم

اینجا بدون من

مدتی میشه که خودمو گم کردم خیلی جاهارو گشتم  اما خبری نبود فکر کنم از عوارض بزرگ شدن باشه.. نمیخوام بزرگ شم اینو همیشه میگفتم انگار این تلاشم باعث شده خیلیا متوجه شن مثلا امروز استاد روانشناسیم بهم گفت تو باید فوقت رو کودکان بگیری منم بدم نیومد ..

میدونین دلم چی میخواد یکی که سیر تا پیاز رو براش تعریف کنم و هیچی نگه بعد بغلم کنه ..اونقدر اتفاقات اخیر زندگیم رو تیکه تیکه گفتم به کسایی که همیشه از همه جزییات  باخبر بودن که حالم از خودم بهم میخوره..

یه وقتایی وقتی که موج منفی میاد تو ذهنم بلند میگم خفه شو اینو میگم که ذهنم ساکت شه اما بعدش همه چپ چپ نگام میکنن البته دیگه برام مهم نیست هیچی برام مهم نیست..

New feelings

ازش بدم میاد.. از این حس کج دار و مریض که داره ذره ذره خونم.رو میجوه از احساس کردنت تو رگهام اذیت میشم خیلی ..تو هنوز خیلی بچه ای خیلی ..نمیخوام هر لحظه دلم برات تنگ شه اما تازگی ها اینجوری شدم دلم برات تنگ میشه قلبم ضربانش بالا میره من کوچیکم و اسم گزاشتن برا این احساس زوده... اما ازت میترسم انقدر که دورم دیوار کشیدم تادوست نداشته باشم تو هم هی به دیوار اطرافم مشت میزنی که برداریش میدونی اخر چی میشه ؟وقتی منو بی دفاع دیدی ولم میکنی همیه ادم ها همینن اقایه.م.ح تو که هرشب بهم شب بخیر میگفتی الان کجایی از این که تصمیم گرفتم بهت پی ام ندم تا ببینم خودت کی پیدات میشه دارم میمیرم ..هرچند احتمالا یه جایی هستی که نت نداری اما دفعیه قبل تو این شرایط بهم اس ام اس دادی ..اصلا مهم نیست تو چیکار میکنی مهم اینه من داره کم کم ازت خوشم میاد و این احساسی که الان دارم رو دوست ندارم ..

پ.ن.:عشق یه جور خود ازاریه همین که الان خوابم نمیبره داره اذیتم میکنه..

Dear george

دلم گرفته خیلی هم گرفته ..اینو همیشه میگم دیگه تکراری شده..این دختره احمقم که میدونه رو اعصابمه اومده جلوم نشسته ..دلم میخواد خفش کنم ..راستی یه دوستی دارم خیلی باهاش خوبم شایدم فقط خوبم یک ساله که دوستمه ..اما این دفعه ها شنیدم که پیش یکی از دوستای مشترک گفته دوستم داره چیکار کنم نه میتونم دیگه باهاش دوست نباشم هم دلم نمیاد بهش بگم دوست ندارم و یکی دیگه رو دوست دارم که الان چندین ساله تو زندگیم نیست ..این اواخر خیلی بهم گیر میده که بریم بیرون و منم خسته شدم از پیچوندن..چیکارش کنم جرج؟ چیکارش کنم؟ ..تو هم که هیچ وقت نیستی هیچوقت اصلا انگار از اول نبودی..

حالم از این دختره که میره پشت سرم با بهترین دوستم با این که میدونه حرفاش به گوشم میرسه حرف میزنه و فرداش میاد خونمون بهم میخوره...

Bloody hell

چند وقته چیزی نمینویسم البته معمولا خوب میشم.. ولی الان میترسم.. البته همیشه میترسیدم از این که یه روز بیدار شم و ببینم توانایی نوشتنم شده خاطره  نویسی. اون روز باید چیکار کنم؟ خودم رو بکشم ؟یا برم یه جایی و این چهریه اشفته رو به هیچکس نشون ندم! .دارم سعی میکنم کتاب بخونم کافکارو از تو قفسه اوردم بیرون و اون داستان کوتاه هایی رو که نخوندم رو میخونم اما، انگار نه انگار یه روزی چیزی مینوشتم الان کاملا درک میکنم بقیه رو وقتی انشا هم نمیتونن بنویسن..

این ایلتس هم دیگه شورش رو در اورده از این سخت تر نمیشه..

وبلاگ قدیمی

امروز یه سر به وبلاگی که دوساله ندیدمش زدم. چقدر خاطره، چقدر متن هایه قدیمی، داستان هایه کوتاهه خوب و یه مشت پرت و پلا برا یه دختر دوازده ساله.. الان چند سال گذشته ؟6 سال.. شیش سال اون وبلاگ مال من بود و من چه خبیسانه فراموشش کردم ..بعضی از پست ها چنان خجالت اور بود که نمیتونستم بخونم ..بعد این همه سال یکی اومده بودپی ام داد که حتی نمیدونستم نوشته هامو میخوند..حالمو پرسید و گفت دانشگاه چیکار کردم و الان کجام خیلی برام جالب بود یه جورایی خوشحال شدم.. این که نمیدونی کی و کجایه دنیا یکی داره بهت فکر میکنه چه دوست و اشنا و چه یه غریبه که فقط اسمش یادته برام عجیب و خوب بود ..

برعکس امروز که کسل کننده و گرمه ..